ـ توي اين گرما آخه مگه ...
بعد از ظهر يك روز گرم و طاقت فرسا بود، با جمعي از بچه ها در نمازخانه پادگان امام نشسته و با هم صبحت ميكرديم، در همين بين متوجه حسين[1] شدم كه آرام از نمازخانه خارج شد.
اول به روي خودم نياوردم، حدود نيم ساعتي گذشت ولي حسين برنگشت. كنجكاو شده و از نمازخانه بيرون آمدم. هر جايي احتمال ميدادم حسين بايد آنجا باشد سر زدم از بچهها هم كه سؤال كردم خبري از او نداشتند. به طرف مجموعهي بهداشتي رفتم، داخل مجموعه هيچكس نبود. هنگام خروج متوجه شدم كه كسي پشت ساختمان مجموعه است.
آرام و پاورچين پاورچين جلو رفتم. حسين را در حالي كه مشغول شستن تلّي از لباس بود ديدم. اول از كارش سر در نياوردم. نزديك رفتم و با لحني كه حاكي از حيرت بود گفتم:
ـ حسين اينجا چه كار ميكني!؟
به طرفم كه بر گشت رنگ به رنگ شد و چيزي نگفت. از چهرهاش مشخص بود كه راضي نيست كسي او را در اين حال ببيند، مدتي سكوت كرد. دنبالهی حرفم را گرفته و دوباره گفتم:
ـ توي اين گرما آخه مگه ...
با اشاره به من فهماند كه يواش صحبت كنم. بعد آهسته گفت:
ـ اينا زير پوشاي بچههاست كه يكبار استفاده شده و بعد از شستن، باد اونا رو ميبره توي ماسه بادي و بچهها ديگه رغبت نميكنن استفاده كنن. دارم ميشورم تا بچهها بتونن دوباره بپوشن. از طرفي اينها اموال بيتالماله.
مدتي سكوت كردم، در واقع چيزي براي گفتن نداشتم. بعد حسين سكوت را شكست و گفت:
ـ جليل قول بده از اين ماجرا كسي چيزي نفهمه.
به اين همه خلوص وصفاي باطن غبطه خوردم سرم را پايين انداختم و ديگر هيچ نگفتم ...
ـ شهید حسین رضازاده
ای کاش می شد فهمید در دل آسمان چه می گذرد